18 ماهگی
سلااااااااام
اول بزنید اون دست قشنگرو تا شروع کنم
دخملی جونم خیلی وقت بود که نمی رسیدم به وبلاگت سر بزنم و به روزش کنم نام پست قبلی و گذاشتم خداحافظ تنبلی تا شاید یه کم خودم به خودم روحیه بدم ولی خب نشد که نشد
ولی .....
نمی دونم چرا یه دفعه الان شدیدا دلم برای وب و دوستای وبلاگیم که احتمالا خیلیاشون دیگه باهام قهر کردن تنگ شد و گفتم بیام و دست به کیبرد بشم
دخملکم چند روز پیش نوبت واکسن هجده ماهگیت بود خدا رو شکر اصلا اذیت نشدی فقط موقع زدن واکسن یه کم گریه کردی البته اینم بگم که قبل از واکسن زدنت خودت تند تند دستت رو می اوردی جلوی خانمی که واکسن می زد و بی صبرانه منتظر بودی ببینی اون خانم می خواد با دستت چیکار کنه که خلاصه نتیجشم دیدی
اینجا داشتیم می رفتیم برای واکسن زدن
چند روز پیش عروسی آرزو جون دختر خاله بابا مهدی بود و من چون برای نامزدیش نتونسته بودم برم بهش قول داده بودم که توی عروسیش حسابی جبران کنم ولی خب اون روز همه چیز دست به دست هم داد تا دوباره شرمنده ارزو جون بشم از طول کشیدن آرایشگاه مامان و دیر اومدن بابایی گرفته تا تو ترافیک همت گیر کردن و پیدا نکردن تالار و آدرس اشتباهی رفتن این بود که خیلی دیر به تالار رسیدیم و از اونجا به بعدم که فقط دنبال شما از این سمت تالار به سمت دیگه می دوییدم می دونم که زیادی خوشحال بودی خودمم دلم نمیومد که دعوات کنم ولی خب واقعا از نفس افتادم و مجبور شدم از بابایی کمک بگیرم اما متاسفانه بابا مهدی هم حریف شما نشد و در نهایت تصمیم گرفتیم زودتر از همه اونجا رو ترک کنیم و فقط شرمندگیش برامون موند
این دو تا عکسم اون شب با بدبختی تونستم ازت بگیرم
دیگه اینکه چند وقت پیش که رفته بودیم شمال قرار بود یکی از دوستای خیلی قدیمی و البته خیلی صمیمیم و بعد از ساااااااااااااالها ببینم آخه دوست جونم تو جنوب زندگی می کنه و خانواده همسرش تو شمال این بود که اومدنشون به شمال مصادف با رفتن ما به شمال شد و من مشتاقانه برای دیدن خودش و جوجوهای نازش لحظه شماری می کردم ولی درست وقتی که شاید از لحاظ زمانی فقطچند دقیقه ای با هم فاصله داشتیم طبق معمول همه چیز دست به دست هم داد ( بارون شدید . رفتن برق . دیر اومدن همسران محترم و ... ) که این اتفاق نیوفته و باز هم فقط حسرت از دست رفتن اون لحظه قشنگ برام بمونه
دخترم در مورد کارمم باید بگم که دیگه راستی راستی محل کار مامانی داره برای همیشه تعطیل می شه آخه زمین اونجا به بانک واگذار شده و با اینکه مامانی چند تا پیشنهاد کار تو شعب دیگه و حتی نزدیکتر از جای قبلی داره ولی خب ترجیح میده فعلا فقط در کنار تو باشه و از لحظه لحظه با تو بودن لذت ببره
راستی فندقکم الهی مامان فدات بشه که کمکم داری حرفات و با بیان کلمات به مامان می فهمونی ولی نمی دونم چرا فکر می کنی هر کسی رو که می خوای صدا کنی باید بهش بگی بابا !!! هم من هم بابا و هم خاله رو بابا صدا می کنی البته مامان و بلدی بگی مثلا وقتی عکسمو بهت نشون میدم و می گم این کیه می گی مامان وقتی هم عکس خاله هانی رو بهت نشون می دم و می گم این کیه می گی آنی ولی خب نمی دونم چرا موقع صدا کردن همه بابا هستن برای همین وقتی تو خونه داد می زنی بابا بابا مهدی ازت می پرسه کدوم بابا ؟؟؟!!!
یه مدته که می خواستم پروسه از پوشک گیری و اجرا کنم این بود که بهت می گفتم هر وقت ج.ی.ش داشتی بگو شما هم هر وقت می خواستی دستشویی کنی دور خونه می چرخیدی و می گفتی آخ آخ داغ داغ داغ !!!! وقتی هم که می بردمت روی صندلی جیش به هیچ عنوان دستشویی نمی کردی و خودت و نگه می داشتی خلاصه دوباره بی خیال این قضیه شدم و تصمیم گرفتم تا زمانی که خودت امادگیشو نداشتی این کار و نکنم ولی الان حتی وقتی پوشکت می کنم با یه ج.ی.ش داد می زنی ج.ی.ش داغ داغ و تا عوضت نکنم ول کن نیستی کار برای خودم درست کردم !!!!
عاشق نماز خوندنی فقط کافیه صدای اذان و بشنوی سریعا یه چیز ی می ندازی روی سرت و دستات و می بری بالا و میگی الا اهبر
در ضمن عاشق پارک و خانه بازی هستی و سریع هم یه عالمه دوست پیدا می کنی
اینجا مداد و با زور از اون دختره گرفتی
اینجا من به داد اون دختر خانم رسیدم و مدادشو پس دادم
عزیزم خدا رو شکر غذا خوردنتم خوب شده و فعلا داری همکاری می کنی آخرین باری که برای چکاب بردمت سوم شهریور نودو دو بود که وزنت 11.800 بود
وااااااااااای که چقدر حرف زدم من چنین مادری هستم یا نمیام یا اگه بیام دیگه نمیرم
دخترم خیلی خیلی دوست دارم
باااااااااااااااااااای