آرزوهای مامان
سلام فندوقکم
الهی مامان فدات بشه که شما اینقدر دخمل خوبی هستی ساکت و آروم یه گوشه می شینی و با
اسباب بازیهات بازی می کنی هر وقتم خسته می شی خودت می خوابی فقط کافیه یه بالش پیشت
باشه مهمتر از همه اینکه عاشق مهمونی و هر کی میاد خونمون سریع میری بغلش و کلی بوسش
میکنی و منم کلی بهت افتخار می کنم تازه هر وقتم گشنت می شه و برات شیر درست می کنم
یا به قول خودت بوفه میارم با ولع تمام تا آخرش می خوری و .........(قسمتی از آرزوهای یک مادر )
آره عزیزم اینا همش آرزوهام بود که بهت گفتم ولی حالا می خوام از واقعیتها برات بگم:
عزیزم قبلا گفته بودم که عاشق ظروف آشپزخونه ای و با اسباب بازیات کلا قهری ولی امروز اومدم بگم
متاسفانه دیگه ظروف اشپزخونه هم برات جذابیتی نداره نه قابلمه و نه سبد و نه کفیر و ملاقه حتی
آبکش که عاشقش بودی!!!!!!
از وقتی هم که راه افتادی کلا باید قید کار خونه و شام درست کردن و ... بزنم چون فقط باید دنبالت
باشم که کار دست خودت ندی دیروز یه لحظه ازت قافل شدم و اومدم دیدم نیستی سراسیمه
اتاقارو گشتم میدونی کجا بودی مادر؟ یه گوشه حمام نشسته بودی و ریلکس کرده بودی
وای که عصبانی بودماااااااااااااااااااا
امشبم خاله لیلا و دختر خالم الهام جون اومدن خونمون که مثلا
شما رو ببینن دریغ از یک ذره مهمون نوازی چای و که اوردم رفتی و داشتی با زور میز و می کشیدی و
مجبور شدم بردارم و بزارم روی اپن آشپزخونه و به مهموننا گفتم خنک شد میارم خلاصه هر چی اوردم
دوباره برداشتم بیچاره ها میوه رو که ایستاده خوردن هر چند که لباسشون و گرفته بودی و آویزوونشون
شده بودی خلاصه کلی شرمنده مون کردی و اوناهم با اصرار می گفتن هیچی نیار احتمالا با خودشون
می گفتن بهتر از اینه که بپر بپر کنیم و چیزی بخوریم
ماشاا... اینقدرم راه میری که هر روز وزنت کمتر می شه دیگه استراحت و کلا تعطیل کردی اینم چند تا
عکس از راه رفتنت:
داری فکر می کنی از کجا شروع کنی
اول از آشپزخونه
حالا نوبت اتاقه
اینم نتیجه کار
واین فرایند همچنان ادامه دارد........