روژیناروژینا، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره

.

دخملک هنرمندم

سلام فندوقکم امروز اومدم بگم: وای از دست شما بچه ها آخه دخملم من  نمی دونم  اسباب بازی  و  برای  شما  ساختن  یا برای ما از صبح که بلند می شی فقط  یا دنبال من چهار دست و پا راه می افتی و تو راه  اشپزخونه  و اتاقی  یا  از زیر مبل می کشمت بیرون یا در حال باز کردن کشویی که معمولا دستتم بین دو تا کشو می مونه یا در حال کشیدن سیمهای تلفنی یا دستت و میزاری  روی  ویترینی که  تماما  شیشه هست و کلی هم  خطرناکه  و محکم  شروع  به کوبیدن  روی شیشه ها  می کنی جدیدنم که می ایستی و از اونجایی که زیادی اعتماد به ...
14 آذر 1391

دخترم در عاشورا

فندوق مامان   روز تاسوعا و عاشورا هم تموم شد و شما برای اولین  بار بود که  توی این  مراسم  شرکت کردی اولش همه چیز برات عجیب بود  و توی  نگاهت  کاملا  مشخص بود ولی  کم کم همه چیز عادی شد و به تماشای بزرگی  و  عظمت حسین (ع)  نشستی و در این عزاداری سهم کوچکی داشتی دخملکم مامانی از چندسال پیش  نذر داشت  که  توی  روز  عاشورا  به  بچه هایی  که توی دسته بودن کیک و ابمیوه میداد البته نه توی تهران توی یه امامزاده  که خارج از تهرانه و یک ساعت و نیم با اینجا فاصله داره روز عاشورا هم طبق هر سال  نذری ها...
7 آذر 1391

پیام تسلیت

                            قیامت بی حسین غوغا ندارد  شفاعت بی حسین معنا ندارد                      حسینی باش که در محشر نگویند چرا                                    پرونده ات امضا ندارد ؟                      تاسوع...
3 آذر 1391

پیشرفت های دخملی

روژینا جونم کم کم داری به پایان نه ماهگی نزدیک می شی و وارد ده ماهگی می شی امروز می خوام بگم توی این ماه برعکس ماههای قبل که مامان و کاملا از خودت  نا امید کرده  بودی  دوباره کلی امیدوار  کردی آخه عسلم قبلا تنها کاری که بلد بودی دس دسی کردن  و نشستن بود ولی توی این ماه کلی پیشرفت داشتی می خوای بدونی چه پیشرفتایی ؟ الان می گم :   اول اینکه می تونی این کلمات بگی : بابا -  ماما -  دد -  آبه -  به به -  بوفه -  دایی (که البته منظورت دالی ) دوم اینکه دالی گفتنت همراه با دالی کردنه  یعنی  دستت و  می زاری رو  چشمت و بر می داری م...
30 آبان 1391

مشغله مامان

فندق کوچمولو چند وقت بود که هی می خواستم بیام و برات مطلب بزارم ولی نمی شد که نمی شد از بس که سر مامانی شلوغ بود حالا برات می گم که چه خبر بود تا خودتم بهم حق بدی ! دخملکم  این چند وقت پر بود از خبرای خوب و بد من اول از خبرای بد شروع می کنم ببخشیداااااااا بدترین خبر فوت بابای فرزانه جون بود وای هنوزم باورم نمی شه آخه خیلی جوون بود  بیچاره فرزانه جون خیلی بی تابی می کرد از وقتی فهمیدن مریضه تا وقتی فوت کرد فقط چهار ماه طول کشید از یه دندون درد ساده شروع شد و به سرطان استخوان ختم شد خدایا قربون بزرگیت آدم از فردای خودشم خبر نداره  خدایا راضییم به رضای خودت خبر بعدی مریضی من و شما و ...
25 آبان 1391

دخمل سیدم

فندوق مامان عیدت مبارک سادات کوچولوی مامان این اولین عید غدیریه که خونه ما دو تا سید داره یکی بابایی و یکی هم شما و مامانی از این بابت کلی خوشحاله هوووورررررررررراااااااااا امسالم مثل هر سال روز عید رفتیم خونه مامان جون (مامان بابایی)که هم عیدو به بابا سید و عمه ها تبریک بگیم و هم میزبان مهمونایی باشیم که برای دیدن شما به اونجا میان فقط خیلی حیف شد که شما بد جوری مریض بودی و هر کس می خواست بوست کنه و این روز و بهت تبریک بگه نمیذاشتی حتی نذاشتی مامانی یه عکس ازت بگیره اینم عکس پولهای عیدی که شما به مهمونا میدادی:   ...
15 آبان 1391

گردش

  چند تا عکس از فندق کوچمولو . . . .   دخملم باباجون (بابای مامانی) یه خونه خارج از تهران داره که هر وقت از این آلودگی تهران و سر و صداهاش خسته می شه یکی دو روزی میره اونجا چند روز پیشم داشت می رفت که ما هم باهاشون رفتیم اینم چند تا عکس که اونجا گرفتی همراه خاله هانیه آخه در این مواقع دیگه مامانی رو یادت میره! (درضمن چون اگر خاله هانی بغلت نمی کرد گریه می کردی برای همین خاله در تمامی عکسا حضور داره !)                         تا عکسای بعدی ...
7 آبان 1391

هشت ماهگی

  دخمل مامان           هشت ماهگیت مباررررررررررک                              ...
7 آبان 1391

تمدید مرخصی

  روژینا کوچولو امروز دوباره اومدم تا از عملکرد این چند روزه برات بگم  همونطور که  قبلا هم  گفته بودم مامانی باید از اول این ماه دوباره شروع  به کار  می کرد ولی  از اونجایی که  دلش  نیومد فندقکشو تنها بزاره تصمیم گرفت یکباره دیگه شانشو برای تمدید مرخصی امتحان کنه این بود که رهسپار محل کار شد اما این بار به  همراه شما  تا به همه  نشون بده که  فندوقی هنوز خیلی کوچیکه و نیاز به مراقبت مادرانه داره وقتی به محل کار مامانی رسیدیم همه همکارای مامان به سمتت اومدن و کلی بغلت کردن و بوست کردن ولی شما مثل شخصیت های  خیلی مهم  با جدییت ...
4 آبان 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به . می باشد