وقتی بابا مهدی بابا شد!
فندوقی من
راستی یادم رفت بگم بابا مهدی چطوری فهمید بابا شده !
روزی که می خواستم به بابایی خبر وجود تو نازنین و بدم ششم تیر ماه نود بود یعنی دو
روز بعد از گرفتن جواب آزمایشم می بینی چه طاقتی دارم ! آخه دنبال یه روش خوب می
گشتم که پیدا کردمممممممممم
به بابا مهدی زنگ زدم و برای شام اونم تو فشم دعوتش کردم بابایی هم سریعا دعوت من و
پذیرفت منم توی ساعت ناهاری با خاله مریم همکار مامان رفتیم سیسمونی فروشی و
یه جفت کفش کوچولو خریدیم که البته خاله مریم نذاشت من حساب کنم و گفت می خواد
اولین هدیه رو اون برات بخره بعد دادیم کادوش کردن و یه کارت پستال کوچولو هم روش
زدیم و منم توی کارت نوشتم (یه نی نی کوچولو تقدیم به بهترین بابای دنیا) و وقتی شب با
بابایی رفتیم فشم و روی تخت کنار رودخونه شام و خوردیم دیدم جای رومانتیکیه منم کادو
رو دادم به بابا و بابایی هم که اصلا فکر نمی کرد توی کادو چیه داشت برای خودش حدس
می زد ادکلنه نه کیفه نه چرا اینقدر سبکه ؟ و... همینطور که داشت برای خودش حرف می
زد کادو رو باز کرد اولش چپ چپ به کادو نگاه می کرد بعدم کارت و خوند اما بازم نفهمید
بعدشروع کرد به من نگاه کردن که دیگه خندم گرفت و بهش گفتم مهدی جون عزیزم بابا
شدییییییییییییییییییییییییییییی اونجا بود که بابایی بیچاره از خوشحالی داشت از حال می
رفت برای همین سریع پول شام و حساب کرد طفلی یادش رفته بود مهمون من بوده
خلاصه که هم کادو برام مجانی در اومد هم شام!!!!