پاییز
وای چه زود گذشتا انگار همین دیروز بود که برگای درخت می ریخت و هوا سرد شده بود و منم غر می زدم که ای بابا حالا با این هوا دیگه نمی شه بیرون رفت دخملی هم که اینقدر کوچیک بود که واقعا نمی شد جایی ببریش چون اگه مریض می شد به خاطر سن کمش هیچ دارویی هم نمی تونست بخوره و کلی اذیت می شد غیر از این اگرم قصد بیرون رفتن داشتیم باید کلی لباس تنش می کردم و بغل کردنشم کلی دردسر ساز بود و ....
اما امروز وقتی داشتم توی یه هوای سرد و بارونی و واقعا پاییزی حاضرش می کردم که بریم بیرون اصلا ناراحت نبودم لباساشو تنش کردم و خودش کفشاشو پوشید و با هم قدم زنان رفتیم بیرون به نظرم هوا عالی بود و دخترم اولین قدم زدن تو بارون و تجربه کرد کلی براش توضیح دادم که بارون چیه و بهش نشون دادم که قطره های اب داره از اسمون میاد اما حرکاتش دیدنی بود اولش به اطراف نگاه می کرد و می گفت آب آب دنبال یه شیر آب می گشت بعد با دیدن هر قطره که روی دستاش می ریخت مثل ادمای مبهوت هی می گفت آآآآآخ آآآآآآخ وااااای وااااای آب مامان آب و خلاصه تا عادی شدن این جریان یه ده دقیقه ای طول کشید ولی بچم آخرشم نفهمید جریان این آبا چی بود
بفرمایید ادامه مطالب
توی این مدت که نبودیم سرمون حسابی شلوغ بود مهمترین اتفاق بله برون خاله هانیه بود که البته به خاطر روابط اجتماعی بسیار بالای دخترم مخصوصا علاقه شدید به خاله هانیه که ممکن بود همین علاقه باعث بشه دیگه از بغل خاله پایین نیاد تصمیم گرفتیم دخملی و توی مراسم شرکت ندیم این بود که با پیشنهاد خاله لیلام روژینا رو به خاله و دختر خالم الهام جون سپردیم و خودمون مراسم و برگزار کردیم و نیم ساعت اخر دخترمم به جمعمون ملحق شد ایشاا... تو یه فرصت مناسب یه پست مخصوص برای تبریک به خاله هانیه می زارم
عید قربان هم خونه مامان بزرگ بابایی دعوت بودیم و همه اقوام بابایی هم بودن فکر می کنم یکی از بهترین روزهای زندگی دخملم بود اینقدر با بچه ها بازی کرد و خوشحال بود که حتی وقتی توی حیاط زمین خورد و دستش زخم شد به خاطر اینکه بهش کاری نداشته باشم کوچکترین عکس العملی از خودش نشون نداد
بعد از اون عید غدیر بود که به دلیل سادات بودن دخترم و سید بودن همسری اون روز رو به خونه بابا جون (بابای بابایی) رفتیم آخه توی این روز بابا جون اینا کلی مهمون دارن متاسفانه اون روز یادم رفت از دخترم عکس بگیرم فقط وقتی می خواستیم برگردیم یه عکس ازش گرفتم اونم با زور و بدبختی و البته بدون لباس رسمی
عروسی زهرا جون دختر خالمم چند شب بعد بود که حساااااااااابی با مانلی رقصیدین
یه روزم تولد سامی و دینا بچه های دوست مامان بود که اون شبم حسابی کیف کردی و همه از کارات تعجب می کردن
ودر آخر اینکه یه روز هم با دو ستای مامانی تو نی نی سایت قرار گذاشتیم و رفتیم خانه اسباب بازی توی دنیای نور ولی با اینکه دیر رسیدیم ولی روز خیلی خوبی بود
از راست به چپ(طاها . آوا . روژینا . صدرا )
اینم از اتفاقات این مدت که نبودیم دوستون دارم بوووس